این شهید سر ندارد
خواهری داد می زد گریه می کرد،می گفت:
می خواهم صورت برادرم را ببوسم... اجازه نمی دادند.
یکی گفت:خواهرش است،مگر چه اشکالی دارد؟بگذارید برادرش را ببوسد.
گفتند:شما اصرار نکنید نمی شود...این شهید سر ندارد !
شب عملیات بود .حاجی گفت:
نزدیک تیر باچی شد و دید داره با خودش زمزمه میکنه :
دِرِن ، دِرِن ، دِرِن ،...(آهنگ پلنگ صورتی!)
فرمانده یکی از بزرگترین لشکرهای ایران
حتما با خودتون میکویید که عجب همت بالایی داشته؟!!
بله درست گفتید ... او همت بود. ابراهیم همت
زجاجي شهيد شده بود و كريمي توي خط بود.
بچهها از شدت عطش، قمقمهها را ميزدند لب هور،
جايي كه جنازه افتاده بود، و از همان استفاده ميكردند.
هفت هشت تا از قمقمههاي بچهها دستش بود.
با دست آب را كنار ميزد و ميرفت جلو؛ وسط آب، زير آتش.
آنجا آب زلالتر بود.
قمقمهها را يكي يكي پر كرد و برگشت
حاجي داشت حرف مي زد و سبزي پلو را با تن ماهي قاطي مي كرد .
هنوز قاشق اول رانخورده ،رو كرد به عباديان و پرسيد «عبادي ! بچه ها شام چي داشتن؟»
ـ همينو .
ـ واقعآ ؟ جون حاجي ؟
نگاهش را دزديد وگفت «تن رو فردا ظهر ميديم.»
حاجي قاشق را برگرداند.
غذا توي گلوم گير كرد.
ـحاجي جون، به خدا فردا ظهر به شون مي ديم .
واقعاً همينطور بود. فقط وقتي راحت ميخوابيد كه توي جاده با ماشين ميرفتيم.
تا رهاش ميكردند،بيهوش ميشد.
اينقدر بيخوابي كشيده بود.

بابايي،اگه پسر خوبي باشي، امشب به دنيا ميآي.
وگرنه، من همهش توي منطقه نگرانم.
تا اين را گفت، حالم بد شد.
مهدي را به يكي از همسايهها سپرد و رفتيم بيمارستان.
توي راه بيشتر از من بيتابي ميكرد.
دلم نيامد حالا كه ابراهيم يك شب خانه است، بيمارستان بمانم.
از اتاق آمد بيرون. آنقدر گريه كرده بود كه توي چشمهاش خون افتاده بود.
وقتي حج رفته بودم، توي خونهي خدا چندتا آرزو كردم.
يكي اينكه در كشوري كه نفَس امام نيست نباشم؛ حتي براي يك لحظه.
بعد از خدا تو رو خواستم و دو تا پسر.
براي همين، هر دوبار ميدونستم بچهمون چيه.
مطمئن بودم خدا روي منو زمين نمياندازه.
بعدش خواستم نه اسير شم، نه جانباز؛ فقط وقتي از اولياءالله شدم، درجا شهيد شم.»

صداي شرشر آب ميآمد.
توي تاريكي نفهميدم كي است.
يكي پاي تانكر نشسته بود و يواش، طوري كه كسي بيدار نشود، ظرفها را ميشست.
جلوتر رفتم. حاجي بود.
از موتور پريديم پايين.
جنازه را از وسط راه برداشتيم كه له نشود.
بادگير آبي و شلوار پلنگي پوشيده بود.
چثهي ريزي داشت، ولي مشخص نبود كي است. صورتش رفته بود.
آدم دلش شور ميافتاد.
چادر سفيد وسطِ سنگر را زدم كنار.
حاجي آنجا هم نبود.
يكي از بچهها من را كشيد طرف خودش و يواشكي گفت «از حاجي خبر داري؟ ميگن شهيد شده.»
خودم يك ساعت پيش باهاش حرف زده بودم.
يكدفعه برق از چشمم پريد.
به پناهنده نگاه كردم. پريديم پشت سنگر كه راه آمده را برگرديم.
گفتند «برويد معراج! شايد نشاني پيدا كرديد.»
زيپ بادگير را باز كردم؛ عرقگير قهوهاي و چراغ قوه.
قبل از عمليات ديده بودم مسئول تداركات آنها را داد به حاجي.
ديگر هيچ شكي نداشتم.
هوا سنگين بود.


سلام همسنگران گرامی شاید بپرسین چرا این وبلاگ را ساختم من هم در چند جمله میخوام درباره وبلاگم بگم که من بااین امید وبلاگ ماهمه رهسپاریم را ساختم دینی که برگردن ما شهدا گذاشته و بیشترین انگیزه ام باتوجه به فرمایشات رهبر که شما جوانان دانشجوهای افسران جوان جنگ نرم دراین جبهه (سایبری) هستید دوم ادامه را ه شهیدان 8 سال دفاع مقدس - سوم مقابله با تهاجم جنگ نرم دشمن.