http://www.parsiblog.com/PhotoAlbum/basiji57/hematshahadat3.jpg

خواهری داد می زد گریه می کرد،می گفت:
می خواهم صورت برادرم را  ببوسم... اجازه نمی دادند.

یکی گفت:خواهرش است،مگر چه اشکالی دارد؟بگذارید برادرش را ببوسد.
گفتند:شما اصرار نکنید نمی شود...این شهید سر ندارد !


 

 ********************************************

 شب عملیات بود .حاجی گفت:

ببین تیربارچی چه ذکری میگه که اینطور استوار جلوی تیرو ترکش ایستاده و اصلا ترسی به دلش راه نمیده .

نزدیک تیر باچی شد و دید داره با خودش زمزمه میکنه :
دِرِن ، دِرِن ، دِرِن ،...(آهنگ پلنگ صورتی!)

 

 ********************************************

فرمانده یکی از بزرگترین لشکرهای ایران

همه می دونند که کسی که فرمانده لشکر میشه حتما تواناییها و قدرت مدیریتی بالایی داشته ولی
جالبه بدونید که این فرمانده در هنگام شهادت فقط 28 سالش بوده!!!

حتما با خودتون میکویید که عجب همت بالایی داشته؟!!

بله درست گفتید  ... او همت بود. ابراهیم همت


و چند خاطره(داستان واقعی) از شهید همت:

 

 عراق داشت جلو مي‌آمد.
زجاجي شهيد شده بود و كريمي توي خط بود.
بچه‌ها از شدت عطش، قمقمه‌ها را مي‌زدند لب هور،‌
جايي كه جنازه افتاده بود،‌ و از همان استفاده مي‌كردند.
روي يك تكه از پل‌هايي كه آن‌جا افتاده بود سوار شد.
هفت هشت تا از قمقمه‌هاي بچه‌ها دستش بود.
با دست آب را كنار مي‌زد و مي‌رفت جلو؛‌ وسط آب،‌ زير آتش.
آن‌جا آب زلال‌تر بود.
قمقمه‌ها را يكي يكي پر كرد و برگشت


 ********************************************
بسم الله راگفته ونگفته شروع كردم به خوردن .
حاجي داشت حرف مي زد و سبزي پلو را با تن ماهي قاطي مي كرد .
هنوز قاشق اول رانخورده ،رو كرد به عباديان و پرسيد «عبادي ! بچه ها شام چي داشتن؟»

ـ همينو .

ـ واقعآ ؟ جون حاجي ؟

نگاهش را دزديد وگفت «تن رو فردا ظهر ميديم.»

حاجي قاشق را برگرداند.
غذا توي گلوم گير كرد.

ـحاجي جون، به خدا فردا ظهر به شون مي ديم .

حاجي همين طور كه كنار مي كشيد گفت«به خدا منم فردا ظهر مي خورم.»

 ********************************************
تا دو سه‌ي نصفه شب هي وضو مي‌گرفت و مي‌آمد سراغ نقشه‌ها و به دقت وارسيشان مي‌كرد. يك‌وقت مي‌ديدي همان‌جا روي نقشه‌ها افتاده و خوابش برده.
خودش مي‌گفت «من كيلومتري مي‌خوابم.»
واقعاً همين‌طور بود. فقط وقتي راحت مي‌خوابيد كه توي جاده با ماشين مي‌رفتيم.
عمليات خيبر،‌ وقتي كار ضروري داشتند،‌ رو دست نگهش مي‌داشتند.
تا رهاش مي‌كردند،‌بي‌هوش مي‌شد.
اين‌قدر بي‌خوابي كشيده بود.

http://hashieh.com/image/defaemoghadas/hemmat.jpg


 

 ********************************************

بابايي،‌اگه پسر خوبي باشي،‌ امشب به دنيا مي‌آي.
وگرنه،‌ من همه‌ش توي منطقه نگرانم.

تا اين را گفت،‌ حالم بد شد.

دكمه‌هاي لباسش را يكي در ميان بست.
مهدي را به يكي از همسايه‌ها سپرد و رفتيم بيمارستان.
توي راه بيش‌تر از من بي‌تابي مي‌كرد.
مصطفي كه به دنيا آمد،‌ شبانه از بيمارستان آمدم خانه.
دلم نيامد حالا كه ابراهيم يك شب خانه است، بيمارستان بمانم.

از اتاق آمد بيرون. آن‌قدر گريه كرده بود كه توي چشم‌هاش خون افتاده بود.

كنارم نشست و گفت «امشب خدا منو شرمنده كرد.
وقتي حج رفته بودم،‌ توي خونه‌ي خدا چندتا آرزو كردم.
يكي اين‌كه در كشوري كه نفَس امام نيست نباشم؛ حتي براي يك لحظه.
بعد از خدا تو رو خواستم و دو تا پسر.
براي همين، هر دوبار مي‌دونستم بچه‌مون چيه.
مطمئن بودم خدا روي منو زمين نمي‌اندازه.
بعدش خواستم نه اسير شم، نه جانباز؛ فقط وقتي از اولياءالله شدم، درجا شهيد شم.»


http://mogharraboon.persiangig.com/image/%D8%B3%D8%B1%20%D8%AF%D8%A7%D8%B1%20%D8%AE%DB%8C%D8%A8%D8%B1-%20%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF%20%D8%AD%D8%A7%D8%AC%20%D9%85%D8%AD%D9%85%D9%91%D8%AF%20%D8%A7%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D9%87%DB%8C%D9%85%20%D9%87%D9%85%D9%91%D8%AA.jpg
 ********************************************
ساعت يك و دو نصفه شب بود.

صداي شرشر آب مي‌آمد.
توي تاريكي نفهميدم كي است.
يكي پاي تانكر نشسته بود و يواش، طوري كه كسي بيدار نشود، ظرف‌ها را مي‌شست.

جلوتر رفتم. حاجي بود.

 ********************************************

از موتور پريديم پايين.
جنازه را از وسط راه برداشتيم كه له نشود.
بادگير آبي و شلوار پلنگي پوشيده بود.
چثه‌ي ريزي داشت، ولي مشخص نبود كي است. صورتش رفته بود.

قرارگاه وضعيت عادي نداشت.
آدم دلش شور مي‌افتاد.
چادر سفيد وسطِ سنگر را زدم كنار.
حاجي آنجا هم نبود.
يكي از بچه‌ها من را كشيد طرف خودش و يواشكي گفت «از حاجي خبر داري؟ مي‌گن شهيد شده.»
نه! امكان نداشت.
خودم يك ساعت پيش باهاش حرف زده بودم.
يك‌دفعه برق از چشمم پريد.
به پناهنده نگاه كردم. پريديم پشت سنگر كه راه آمده را برگرديم.
جنازه نبود. ولي ردِ خونِ تازه تا يك جايي روي زمين كشيده شده بود.
گفتند «برويد معراج! شايد نشاني پيدا كرديد.»
بادگير آبي و شلوار پلنگي.
زيپ بادگير را باز كردم؛ عرق‌گير قهوه‌اي و چراغ قوه.
قبل از عمليات ديده بودم مسئول تداركات آن‌ها را داد به حاجي.
ديگر هيچ شكي نداشتم.

هوا سنگين بود.