اولین حمله به سفارت آمریکا
خبرگزاری فارس: هنوز ده ثانیه بیشتر از ورودم به دفتر سفیر نگذشته بود که ناگهان از دور به طبقات بالای ساختمان شلیک کردند و چون در اثر این تیراندازی شیشههای اتاق سفیر شکست و گلولههایی به دیوار اصابت کرد، ما همگی ناچار روی زمین دراز کشیدیم.
تمام رؤسای جمهور آمریکا از زمان حکومت «پرزیدنت ترومن» به بعد محمدرضا پهلوی، شاه ایران را به عنوان قوی ترین متحد آمریکا میشناختند و اعتقاد داشتند که دوستی با او برای منافع آمریکا در منطقه خلیج فارس اهمیتی حیاتی دارد. موقعی که «پرزیدنت کارتر» نیز بنا بر این سنت روز 15 نوامبر 1977 [24 آبان 1356] در کاخ سفید دست به تظاهرات زده، با حمل پلاکاردهایی علیه شاه شعار میدادند. ولی چون پس از مدتی بین آنان و گروهی دیگر برخوردی بوجود آمد، پلیس ناچار برای پراکندن جمعیت درگیر اقدام به پرتاب گاز اشکآور کرد؛ که بر اثر وزش باد، گاز اشکآور درداخل محوطه گاز سفید نیز پراکنده شد و همه حاضران را به گریه انداخت. پرزیدنت کارتر در اینباره نوشته است:
«... روزی چمن محوطه جنوبی کاخ سفید ایستاده بودیم و اشک میریختیم، سیل اشک از چشمان بیش از 200 نفر نمایندگان مطبوعات نیز جاری بود. آن لحظات را هرگز فراموش نمیکنم. در مسافتی دورتر صدای اعتراض جماعتی از تظاهرکنندگان را میشنیدیم که علیه دسته پلیس سوار و اقدام آنها در پرتاب گاز اشکآور برای متفرق کردن جمعیت، فریاد میزدند. از بخت بد باد نامساعدی که مستقیماً از محل تظاهرات وزیدن گرفته بود، انبوه گاز اشکآور را به سوی ما که در محوطه کاخ سفید از شاه ایران استقبال میکردیم، روانه کرد. و در حالی که دوربین های تلویزیونی در لحظه خوشامدگویی به شاه درست روی صورت من نشانه رفته بود، سعی داشتم هر عذابی را تحمل کنم و از مالیدن چشمانم که مثل بقیه حاضران به شدت میسوخت بپرهیزم، تا چنین وانمود شود که هیچ اتفاق ناگواری رخ نداده است...» (خاطرات جیمی کارتر، چاپ 1982، صفحه 433). 46 روز بعد در 31 دسامبر 1977 [9 دی 1356])
پرزیدنت کارتر به ایران آمد و با شاه در قصر نیاوران ملاقات کرد. طی این سفر هیچ تظاهراتی صورت نگرفت و شاه نشان داد که بر اوضاع کاملاً تسلط دارد. او بر ارتشی متشکل از 400 هزار نفر فرمان میراند؛ نیروهای پلیس و ژاندارمری به شاه وفادار بودند و دولتش مطبوعات را بهطور کامل تحت کنترل خود داشت. پرزیدنت کارتر در ضیافت شام کاخ نیاوران هنگامی که جام خود را به سلامتی شاه بلند کرد، خطاب به او گفت:
«... به خاطر قدرت رهبری شاه، امروز ایران به عنوان جزیره ثبات در یکی از بحرانیترین مناطق جهان شناخته میشود. و این به خاطر تکریم فراوان نسبت به شخص شما. اعلیحضرتا!، رهبری شما، و احترام و ستایش و علاقهای است که ملت به شما دارد....».
روزی که پرزیدنت کارتر در قصر نیاوران جام خود را به سلامتی شاه سرکشید، آیتالله روحالله [امام] خمینی در شهر نجف اقامت داشت. او در سال 1964 [1343] توسط شاه به دلیل شرکت در تظاهرات ضد دولتی [!] به خارج کشور تبعید شده، پس از گذشت 13 سال حتی یکبار هم قدم به ایران نگذاشته بود. ولی علیرغم زندگی در تبعید، آیتالله همواره با شبکههایی متشکل از: روحانیون، دانشجویان و مبارزان سیاسی در داخل کشور ارتباط داشت و به کرات ضمن سخنرانی برای روحانیون و دانشجویان که به نجف میآمدند، ضرورت برپایی یک انقلاب را به آنان گوشزد میکرد. بسیاری از سخنرانیهای آیتالله نیز روی نوار ضبط میشد و کاست این نوارها همراه با اعلامیههای وی به صورت پنهانی در سراسر ایران به دست این و آن میرسید. در سال 1977 [1356] موقعی که فرزند آیتالله خمینی کشته شد، همه احتمال دادند که پلیس مخفی شاه (معروف به ساواک) در این قتل دست داشته است. زیرا وی از کسانی بود که فعالانه در کارهای انقلابی شرکت میکرد،و آیتالله نیز با مقصر دانستن شخص شاه در ارتکاب این جنایت، عهد بست که انتقام آن را از شاه بگیرد!! لحن آیتالله در فراخواندن مردم به انقلاب بسیار خشن و صریح بود. او ضمن متهم کردن شاه به توطئهگری علیه اسلام، میگفت:
«در زمانی که یاوران خداوند را در ایران به زندان میاندازند و به قتل میرسانند، شاه مشغول خوشخدمتی برای غربی ها است»
و همواره نیز در خطابههای خود به مردم گوشزد میکرد که: باید شاه، این «جرثومه فساد» را از میان بردارند و رژیم شاهنشاهی را از هم بپاشند. هنوز یک هفته از سفر پرزیدنت کارتر به تهران نگذشته بود که اولین تظاهرات انقلابی در ایران پا گرفت. در روز 7 ژانویه 1978 [17 دی 1356] متعاقب انتشار مقالهای توهینآمیز علیه آیتالله خمینی تحت عنوان «ایران و استعمار سرخ و سیاه» در روزنامه اطلاعات، که پیشنویس آن را نخستوزیر سابق شاه [هویدا] تهیه کرده و به دستور شخص شاه در روزنامه به چاپ رسیده بود، ابتدا گروهی از طلاب در قم نسبت به اتهامات وارده به آیتالله خمینی در این مقاله اعتراض کردند و دو روز بعد دامنه تظاهرات خیابانی در قم به قدری بالا گرفت که نیروهای دولتی برای سرکوب ناآرامی به سوی جمعیت آتش گشودند و 6 تن [!] از تظاهرکنندگان را به هلاکت رساندند. در طول هفتههای بعد از این حادثه نیز یک سلسله مراسم عزاداری در سراسر ایران برپا شد، که هر یک از آنها نیز به نوبه خود برانگیختگی و تظاهرات علیه رژیم را به دنبال داشت. در این موقع که حرکت چرخ انقلاب آغاز شده بود، هیچ یک از آمریکایی هایی که خاطراتشان از این پس خواهد آمد، هرگز فکر نمیکردند که حوادث آینده در ایران بر سرنوشتشان اثر خواهد گذاشت و روند زندگی آنها را کاملاً دگرگون خواهد ساخت.
*گروگان «سرهنگ لیلاند هلند» (وابسته نظامی آمریکا در ایران):
[امام] خمینی که تا قبل از سال 1960 در محلات فقیرنشین پیش نماز بود، یک ملای ناشناس به حساب میآمد [!] و شهرتش موقعی آغاز شد که ایالات متحده نخستین گروه مستشاران نظامی خود را در سال 1964 به ایران فرستاد. این مستشاران چون ترجیح میدادند با آنها به جای قوانین ایران طبق قوانین آمریکا رفتار شود، لذا خواستار مصونیت سیاسی بودند، و چون این امر در تمام جهان عمومیت داشت [!] لذا شاه نیز با خواسته آنها موافقت کرد. ولی روحانیون با اعطای مصونیت به مستشاران آمریکایی به مخالفت برخاستند. و [امام] خمینی که پیشاپیش همه آنها قرار گرفته بود، ضمن به راهانداختن چند مورد تظاهرات، در سخنرانی های خود خطاب به مردم ایران درباره مفهوم قانون مصونیت مستشاران گفت:
«... اگر کسی سگ یک آمریکایی را زیر بگیرد از او بازخواست میکنند، ولی اگر یک آشپز آمریکایی، شاه ایران را زیر بگیرد هیچکس حق تعرض ندارد...».
متعاقب آن، موارد متعدد دیگری از تظاهرات و اعتراضات علیه این قوانین برپا شد که [امام] خمینی در برگزاری همه آنها دخالت داشت. ولی چون در پی این حوادث شاه تصمیم به شدت عمل گرفت، [امام] خمینی را به اتفاق گروهی از سران مذهبی - اعم از آیتالله و ملا - بازداشت کرد و به زندان انداخت. [امام] خمینی در آن زمان فقط یک ملای ساده بود [!] که بعداً به مقام آیتاللهی رسید و همه فکر میکردند که به خاطر دخالتش در آشوبگری ها حتماً تیرباران خواهد شد. ولی براساس یک قانون نانوشته در ایران که «آیتاللهها هرگز نباید اعدام شوند» [!]، شاه دیگر نتوانست او را تیرباران کند و شانس استفاده از این فرصت مغتنم را از دست داد. طی سال 1978 که موج تظاهرات و آشوبگری همه جای ایران را فرا گرفته بود، در ماه نوامبر [آبان 57] حتی به سفارت انگلیس هم حمله شد و انقلابیون 353 شعبه بانک ملی را به آتش کشیدند. در نتیجه این وضع حکومت نظامی استقرار یافت و همان شب «سالیوان» سفیر آمریکا به اتفاق سفیر انگلیس در ملاقات شاه از او شنیدند که میگفت:
«... چون حالا دیگر آنچه میخواستم آشوبگران برایم فراهم کردند و بهترین مستمسک را برای استقرار حکومت نظامی به دستم دادند، پس ما هم تانک ها را به خیابان ها میریزیم و ناچارشان میکنیم وضع موجود را بپذیرند...».
در آن زمان ارتش ایران دارای 1000 تانک «چیفتن» و 400 تانک آمریکایی «ام 47» بود. ولی چون این تانک ها فقط در صحنه جنگ کارآیی داشتند و هرگز برای مقابله با انقلابیون در خیابانهای شهر قابل استفاده نبودند، لذا همان شب به مجردی که فهمیدم شاه قصد دارد از تانک های ارتش در خیابانها استفاده کند، در گزارشی نوشتم:
«... اگر این تانکها به خیابانها بروند، دیر یا زود شورشیان به آسیبپذیری آنها پی خواهند برد و به راحتی خواهند توانست فقط با پرتاب یک بمب بنزینی روی موتور تانک، آن را به آتش بکشند. موقعی هم که شورشیان راه نابود کردن تانک ها را یافتند، پرده سوم ماجرا آغاز خواهد شد...».
*گروگان«جان لیمبرت» (افسر سیاسی):
من اولین بار در سال 1964 [1343] به عنوان یکی از اعضای «سپاه صلح آمریکا» به ایران رفتم و در یک شهر کوچک ساکن شدم. در این شهر علیرغم آنکه بسیاری ایرانیان از نظر سیاسی حالت خصمانه نسبت به آمریکا داشتند، با محیطی گرم و دوستانه روبرو بودم و مردم آن را نسبت به خود بسیار صمیمی یافتم. در یکی از روزهای تابستان 1965 از برنامه اخبار رادیو ایران شنیدم که پرزیدنت جانسون تصمیم گرفته به ویتنام لشگرکشی کند. گروهی از ایرانیان که این مسئله ناراحتشان کرده بود، میپرسیدند: ما واقعاً در ویتنام در پی دستیابی به چه هدفی هستیم؟ و آنطور که به یاد میآورم، مردم ایران در آن زمان اصولاً از سیاست های آمریکا در جهان سوم بیاندازه خشمگین بودند. بار دوم در سال 1986 [1347] به ایران رفتم تا در دانشگاه شیراز تدریس کنم. ضمن کار متوجه شدم نوعی حالت ناآرامی در بین دانشجویان - که کاملاً هم قابل درک بود - وجود دارد. ولی این وضع در عین حال که به خوبی لمس میشد، هرگز به شکلی جریان نداشت که آشکارا بر مسئله خاصی دلالت کند. در ظاهر امر همه چیزی در دانشگاه شیراز به صورت آرام و منظم پیش میرفت و کاملاً میشد اطمینان داشت که رژیم شاه از موقعیتی امن و استوار برخوردار است. ولی هرگاه که به طور خصوصی با دانشجویان صحبت میکردم، مسئله حالتی واژگونه مییافت و از گفتههایشان چنین استنباط میشد که خشمی نهانی، بهگونه آتش زیر خاکستر، دانشجویان را فرا گرفته است. بیشتر دانشجویانی که با آنها تماس داشتم از اهالی شهرهای اطراف شیراز بودند و چون مردم شهرهای کوچک غالباً روحیه میانهرو و محافظهکارانه دارند، لذا کسانی که از بین آنها برای ادامه تحصیل وارد دانشگاه میشدند در برخورد اولیه با آموزش های دانشگاهی، ارزش های مورد توجه این جامعه جدید را به گونهای مییافتند که به کلی با آنچه قبلاً در ارتباط با زادگاه، خانواده و مذهب خود ارزش میپنداشتند مغایرت داشت. به همین جهت واکنش هایی به صور مختلف در آنان پدید میآمد که از جمله باید به ظهور روحیه پرخاشگری اشاره کنم، و در این باره مثالی هم بیاورم. یکبار ضمن برگزاری مراسم «جشن هنر» در شیراز، برنامهای که اختصاص به رقص مدرن داشت در حضور ملکه به نمایش درآمد. ولی عصر فردای آن روز که عین همین برنامه را برای دانشجویان دانشگاه شیراز نمایش دادند یک آشوب تمام عیار بپا شد. زیرا دانشجویان رقصیدن به روش مدرن را مظهر بیگانگی میدانستند و چون نمایش شب قبل این برنامه در حضور ملکه مظهر بیگانگی میدانستند و چون نمایش شب قبل این برنامه در حضور ملکه نیز به نفرتشان دامن میزد، لذا با حالتی خشمآلود به آشوبگری زدند تا از ادامهاش جلوگیری کنند. این نوع ابراز خشم گرچه به صورتی کاملاً غیرمستقیم و غیرمعمول ابراز میشد، ولی میتوانست گویای حقایق بسیاری باشد. در حالی که همان زمان اکثر ناظران خارجی متوجه چنین مسائلی نبودند و در ذهنشان از ایران جز یک کشور امن و آرام از نظر سیاسی تصویر دیگری وجود نداشت. در این مورد هیچگاه گفتوگوهایم را با «ملکوم باتلر» (نایب کنسول آمریکا در خرمشهر) فراموش نمیکنم، که یک شب موقع صرف شام مسائلی راجع به آنچه در شیراز دیده بودم برایش تشریح کردم. ولی ضمن صحبت، او را با نکات و اطلاعاتی که در اختیارش میگذاشتم به کلی بیگانه و دور از ذهن یافتم. زیرا آگاهی «باتلر» فقط محدود به اطلاعاتی در این راستا بود که رژیم شاه خیلی قدرت دارد، ارتش ایران نیرومند است و به انواع تانک و مسلسل مجهز شده، و بالاتر از همه اینکه شاه «ساواک» را در اختیار دارد.... ولی به نظر من، با توجه به خشم و نفرت پنهان در میان مردم علیه شاه، دارا بودن تانک و مسلسل هرگز نمیتوانست تداوم سیاستهای رژیم پهلوی را بیمه کند و به همین جهت نیز در مقابل گفتههای «باتلر» فقط توانستم این سؤال را مطرح کنم که «بله، حرف شما صحیح است، ولی وقتی مأمور تیراندازی با مسلسل از اجرای دستور سرپیچی کرد، فکر میکنید چه اتفاقی خواهد افتاد؟».
*گروگان«باری روزن »(وابسته مطبوعاتی):
روزی که وارد ایران شدم اولین چیزی که توجه مرا به خود جلب کرد، مشاهده چهار یا پنج بانک تخریب شده در خیابان تخت جمشید بود. اطراف این بانکها وضعیتی داشت که گویی همه چیز را به هم ریختهاند و سراسر خیابان را نیز از خردهشیشه پوشاندهاند. از هر گوشه خیابان تختجمشید فریاد «مرگ بر شاه» به گوش میرسید و شعارهایی علیه شاه بر درودیوار ساختمانها نوشته بودند که مشاهده آنها برایم خیلی تأثرانگیز بود. زیرا تقریباً تمام اماکن و ساختمانهای تجاری این خیابان، که حالت نوساز داشت، به خاطر نوشتن شعارهای مختلف ظاهر بسیار زننده و بدمنظری به خود گرفته بود. صبح فردای ورودم به تهران هنگامی که برای قدمزدن از هتل بیرون آمدم، از هرگوشه صدای تیراندازی به گوشم رسید و تانکها را دیدم که در خیابانها مشغول حرکت هستند. در آن زمان چند روزی از شورش دانشجویان در 4 نوامبر 1978 [13 آبان 57] میگذشت و اوضاع و احوال کاملاً نشان میداد که چرخ انقلاب به گردش درآمده است. در ایران قبلاً به خاطر مصدق در 1953 [1332] و به خاطر (امام) خمینی در 1963 [1342] شورشهایی درگرفته بود. ولی شورشی که در 1978 مقابل چشمانم شکل میگرفت، به نظر میرسید نسبت به هر شورش دیگری دامنهدارتر و غلبه بر آن مشکلتر باشد. تا جایی که یقین داشتم دیگر کار شاه را باید تمام شده دانست، و احساس میکردم که دیر یا زود به هر حال او رفتنی است. شیرازه امور کشور میرفت تا از هم گسسته شود. شاه مطلقاً پشتیبانی نداشت. موج تظاهرات سراسر تهران را فرا گرفته بود، و هرکس را میدیدی آرزویی جز این نداشت که سقوط سلسله پهلوی را به چشم ببیند. بسیاری از مردم ضمن آنکه نمیدانستند بعد از سلسله پهلوی خواهان چه چیز هستند، معهذا دلشان میخواست حتماً نظارهگر پایان کار شاه باشند. انقلابی که در ایران به راه افتاده بود طیف وسیعی از گروههای سیاسی و مذهبی را شامل میشد؛ و همه آنها اعم از چپ و راست و میانه، فقط انتظار روزی را میکشیدند که شاه از ایران برود. در آن زمان علیرغم استقرار حکومت نظامی در شهر، از موقع غروب تا اواسط شب همه جا فریاد «مرگ بر شاه» شنیده میشد، و این مسئله به خوبی نشان میداد که حکومت نظامی هرگز نتوانسته تأثیر چندانی بر مردم داشته باشد.
*گروگان«سرهنگ توماس شفر (نماینده وزارت دفاع):
در نوامبر 1978 [آبان 57] چون دقیقاً میشد تشخیص داد که انقلاب در مسیر پیروزی قرار گرفته است، لذا برای من اصلاً قابل تصور نبود که ایالات متحده یا ارتش ایران بتوانند در این میان جلوی حرکت انقلاب را سد کنند. دامنه حوادثی که رخ میداد به سرعت فراگیر میشد و بروز اختلاف عقیده در میان پرسنل ارتش کاملاً چشمگیر بود. بعضی افراد وظیفه از فرماندهان خود اطاعت نمیکردند و به صفوف مردم میپیوستند. گاه مطلع میشدیم که خرابکاریهایی در نیروی هوایی صورت گرفته است. مثلاً گروهی از همافران ناراضی عمداً لولههای ئیدرولیک یک هواپیما را قطع کرده، یا به اعمالی نظیر آن دست زدهاند. رویهمرفته اوضاع در ارتش به گونهای جریان داشت که اصلاً نمیشد برای گرهگشایی در کارها به ارتش امید بست. 2-14 فوریه 1979 [25 بهمن 57] روز 16 ژانویه 1979 [26 دی 57] شاه از ایران رفت و زندگی در تبعید را آغاز کرد. آخرین اقدام او قبل از ترک ایران انتصاب شاهپور بختیار به مقام نخستوزیر بود. ولی بختیار علیرغم کوشش فراوان برای تشکیل دولتی توانمند در غیاب شاه، هرگز نتوانست در این راه موفقیتی به دست آورد. زیرا توده مردم از او حمایت نمیکردند و نیز به خاطر فرار هزاران سرباز از خدمت، ارتش ایران دچار اوضاع نابسامان و درهم ریختهای شده بود. روز اول فوریه 1979 [12 بهمن 57] که آیتالله خمینی به ایران بازگشت، جمعیت عظیمی حمایت خود را از او اعلام داشتند، و در فاصله کمی پس از ورود نیز آیتالله از سوی خود یک دولت انقلابی تشکیل داد. ولی در آن زمان هنوز گروههایی در ارتش وجود داشتند که نسبت به شاهپور بختیار وفادار مانده بودند. واپسین لحظات عمر رژیم سلطنتی در روز 9 فوریه 1979 [شامگاه 20 بهمن 57] هنگامی فرا رسید که در پایگاه هوایی «دوشان تپه» گروهی از تکنیسینهای نیروی هوای [همافران] علیه حکومت وقت دست به شورش زدند، و آنگاه که قوای نظامی برای سرکوب آنها وارد عمل شدند، انقلابیون مسلح نیز از سوی دیگر برای حمایت از تکنیسینهای هوادار [امام] خمینی به داخل پایگاه هجوم آوردند و جنگی همهجانبه به مدت 3 روز بین آنها درگرفت، که سرانجام باعث شد فرماندهان ارتش از حمایت بخیتار دست بکشند و تسلیم شوند. در پی آن، بختیار به مخفیگاه رفت و چون واحدهای ارتش نیز تمام مواضع خود را ترک کردند، لذا نقاطی از تهران که تحت مراقبت ارتش قرار داشت - منجمله سفارت آمریکا - بیحفاظ ماند. فروپاشی ارتش مساوی بود با از میان رفتن انتظام ظاهری در مملکت، و به دنبال آن چون هرج و مرج کامل بر همه جا مستولی شد، انقلابیون نیز کشتار اعضای ساواک، مقامات رژیم سابق، فرماندهان نظامی و انتظامی، و افراد متهم به «مقابله با انقلاب»را آغاز کردند. حفاظت از شهر را یک گروه انقلابی مسلح به نام «کمیته» به عهده گرفتند که افراد توسط آنان دستگیر میشدند و نیز دست به مصادره اموال میزدند. در چنین اوضاع به هم ریختهای بود که مهدی بازرگان به عنوان نخستوزیر دولت موقت از سوی [امام] خمینی انتخاب شد و او پس از در اختیار گرفتن ادارات دولتی کوشید تا به نوعی، یک نظم ظاهری را بر کشور حکمفرما کند.
*گروگان «سرهنگ توماس شفر» (نماینده وزارت دفاع):
در دوره انقلاب حوادث تلخ و دردآور فراوانی بر من گذشته است. تا جایی که حتی مسئله رفت و برگشت بین منزل و محل کار هم برایم یک نوع ماجراجویی محسوب میشد. زیرا پیوسته ناچار بودم به خاطر مصالح امنیتی هر روز در مسیر و زمان حرکت از منزل به سوی سفارتخانه و بالعکس تغییراتی بدهم تا با خطری مواجه نشوم. ولی علیرغم این همه احتیاط باز سه چهار حادثه برایم پیش آمد.... در یک مورد هنگام عبور با اتومبیل از خیابانی با چند ایرانی مواجه شدم که راه را مسدود کرده بودند و هر کدامشان نیز تعدادی چوبدستی داشتند. ولی چون رانندهام پس از مشاهده آنها به سرعت دور زد و در جهت مخالف به راه افتاد، لذا توانستم از دست آنها جان سالم بدر ببرم. در مورد دیگر، روزی ناگهان یک بمب آتشزا را به طرف اتومبیلم پرتاب کردند که بر اثر آن شعله آتش بدنه اتومبیل را فرا گرفت. ولی چون بمب منفجر نشد، مسئله فقط با سوختن قسمتی از اتومبیل خاتمه یافت و خوشبختانه صدمهای به من نرسید... وقوع حوادثی از این قبیل زندگی در تهران را واقعاً برایم به صورتی طاقتفرسا درآورده بود.
*گروگان«سرهنگ لیلاند هلند» (وابسته نظامی):
چون خانوادهام از ایران خارج شده بودند، اوایل فوریه 1979 [اواسط بهمن 57] دیگر به منزل نرفتم و ترجیح دادم بعد از پایان کار روزانه همچنان در سفارت آمریکا بمانم. زیرا در آن زمان به هیچوجه از نظر امنیتی به صلاحم نبود که برای آمد و رفت بین منزل و سفارتخانه در خیابانهای تهران حرکت کنم. پس از این تصمیم نیز شبها روی کاناپه اتاق کارم میخوابیدم، و گاه که نیاز به تعویض لباس داشتم، لباسهایم را به یکی از رانندگان سفارتخانه میدادم تا به منزلم ببرد و به جایش لباس تمیزی برایم بیاورد. بعد از انقلاب وضع ایران به کلی درهم ریخت. در هر سو گروههای مسلح مربوط به «کمیته» یا پاسداران انقلاب در حرکت بودند، که نه ضابطه و قانون را رعایت میکردند و نه به شخصیت و مقام اشخاص احترام میگذاشتند. ایران هر روز به ویتنام شبیهتر میشد و اوضاع حاکم بر کشور چنان تحملناپذیر شده بود که حتی یکبار هم مرا در جلوی سفارتخانه هدف تیراندازی قرار دادند و این شاهد بدترین حادثهای بود که امکان داشت برای کسی پیشبیاید. بعد از آنکه پرسنل ارتش تمام مواضع خود را راها کردند، بالطبع سفارت آمریکا هم بیحفاظ ماند و ما همگی احساس کردیم که از آن پس دوران سختی را در پیش خواهیم داشت، چرا که سفارتخانه در چنان وضعیتی میتوانست هدف مناسبی برای تعرض انقلابیون محسوب شود. من چون به این مسئله توجه داشتم که احتمالاً برای حفظ امنیت خود نیازمند کمک خواهیم بود، تلفنی با چند دوست قدیمی تماس گرفتم تا شاید کسی را بیابم که بداند اگر با مشکلی روبرو شدیم چه باید بکنیم. زیرا به هر حال اگر بنا بود منتظر آتشسوزی باشیم، پس میبایست بدانیم که چطور میتوان به آتشنشانی دست یافت. پس از مدتی فعالیت، بالاخره موفق شدم شخصی را که به درد این کارها میخورد پیدا کنم و از او که در پلیس ایران درجه ژنرالی داشت بخواهم تا راه چارهای نشانم بدهد. ولی موقع صحبت احساس کردم که این ژنرال چندان راغب به گفتوگو با من نیست و ترجیح میدهد جواب سؤالاتم را فقط با «بله» و «نه» برگزار کند. در این مکالمه او چهار شماره تلفن به من داد و گفت: «اگر با این شمارهها تماس بگیری، به کمکت خواهیم آمد». و دست آخر هم هشدار داد که: «بایستی خیلی مواظب باشی». با توجه به وخامت اوضاع، همان موقع طی یادداشتی 4 شماره تلفنی را که از ژنرال پلیس گرفته بودم به اطلاع مقامات مسئول سفارتخانه رساندم تا در صورت لزوم از آنها استفاده کنند. ولی صبح فردایآن روز - که 14 فوریه بود - یکی از اعضای سیاسی سفارتخانه به دفتر کارم آمد و با اشاره به موضوع یادداشت، مرا دلداری داد که نباید زیاد نگران حفظ امنیت سفارتخانه باشم، و بعد هم گفت: «شماره تلفنهای اضطراری که داده بودی چندان لزومی نداشت، چون امروز صبح آیتالله خمینی در نطقی از همه خواسته تا فوراً اسلحه خود را تحویل دهند، و ضمن آن خطاب به مردم گفته که: «انقلاب پیروز شده و همگی به سر کار خود بروند». البته من قبول داشتم که آیتالله از مردم خواسته تا اسلحه خود را تحویل بدهند، ولی ضمناً میدانستم که او حتماً به مردم نگفته است که خیالشان از همهنظر آسوده باشد و راحت بنشینند و بستنی بخورند.
*گروگان«باری روزن» (وابسته مطبوعاتی):
بعد از پیروزی انقلاب به ما گفته شد چند روزی در منزل بمانیم و به سفارتخانه نیاییم. من هم پس از مدتی که از منزل خارج نشده بودم، روز 14 فوریه همراه «جک شلنبرگر» به سفارتخانه رفتم تا ترتیبی بدهم که هرچه زودتر از گرفتاری مربوط به جنازه «جو آلکس موریس» خبرنگار روزنامه لوسآنجلس تایمز - که در جریان زدوخوردهای پایگاه هوایی دوشانتپه کشته شده بود - راحت شوم. در آن موقع دو خبرنگار دیگر از لوسآنجلس تایمز به تهران آمده بودند، و به اتفاق مشغول فعالیت برای یافتن راهی بودیم که بتوانیم جنازه را از طریق یک پایگاه هوایی از ایران خارج کنیم. روز 14 فوریه برای همین منظور به سفارتخانه رفتم و برای گفتوگو با «سالیوان» سفیر آمریکا وارد دفترش در طبقه دوم ساختمان شدم. ولی هنوز ده ثانیه بیشتر از ورودم به دفتر سفیر نگذشته بود که ناگهان عدهای از دور با اسلحه اتوماتیک به طبقات بالای ساختمان شلیک کردند و چون در اثر این تیراندازی شیشههای اتاق سفیر شکست و گلولههایی به دیوار اصابت کرد، ما همگی ناچار روی زمین دراز کشیدیم.
*گروگان «سرهنگ توماس شفر» (نماینده وزارت دفاع):
سروصدای ناشی از تیراندازی که روز 14 فوریه 1979 در محوطه سفارتخانه به گوشمان رسید، ابتدا به نظر چندان غیرعادی نیامد، زیرا در موارد متعدد صدای تیراندازی را در محوطه سفارتخانه شنیده بودیم و به آن عادت داشتیم. ولی این بار شدت آن به حدی بود که وقتی دیدم سرگرد «هارولد جانسون» (معاون وابسته هوایی) کنار پنجره ایستاده و بیرون را نظاهر میکند، ناگهان سرش فریاد کشیدم: «هری! فوراً دراز بکش! گلولهها را مستقیماً دارند به سمت ما شلیک میکنند». و بلافاصله هر دو نفرمان روی زمین دراز کشیدیم. در آن موقع گروهی که داشتند از دیوار سفارتخانه بالا میآمدند، پشت سرهم شلیک میکردند و منظرهای به وجود آورده بودند که ظاهرا آن جداً وحشتناکتر از حملات ویتنامیها علیه ما در کشورشان بود.
*گروگان«سرهنگ لیلاند هلند»(وابسته نظامی):
همه کسانی که در دفتر کار سفیر حضور داشتند روی زمین دراز کشیدند. شیشههای پنجره شکسته شده بود و گلولهها در فضای اتاق پرواز میکرد. به نظر میرسید کسی که رهبر مهاجمین است از محل دفتر سفیر اطلاع دارد و باعث شده که دقیقاً اتاق «سالیوان» هدف قرار گیرد. موقعی که روی زمین دراز کشیده بودم و از شدت ترس داشت نفسم بند می آمد، نگاهم به همان عضو سیاسی سفارتخانه افتاد که چند ساعت قبل مرا به خاطر ارسال یادداشت مربوط به شماره تلفنهای اضطراری سرزنش کرده بود و بلافاصله که او هم مرا دید، با لحنی شگفتزده پرسید: «هی، لی! فکر نمیکنی که این بچهها نطق امروز صبح آیتالله را نشنیده باشند؟». بدون اینکه جوابش را بدهم، به سرعت خودم را به تلفن رساندم و یکییکی شماره تلفنهایی را که ژنرال پلیس داده بود گرفتم. به سومین شماره که رسیدم، تماس برقرار شد. موقعی که ماوقع را برای ژنرال تشریح کردم و گفتم: «ما همین الآن به کمک احتیاج داریم»، او هم اطمینان داد که: همین الآن برایمان کمک میفرستد. ژنرال «هارولد استون» (رئیس بخش مستشاران آمریکایی در ارتش ایران) که در اتاق حضور داشت، میخواست مقابله به مثل کند و جواب مهاجمین را با گلولههای سربی بدهد. ولی «سالیوان» دستور داد هیچکس حق تیراندازی ندارد؛ و بعد که عین همین دستور را توسط بیسیم به تفنگداران محافظ سفارتخانه نیز ابلاغ کرد، به آنها گفت: «به هیچوجه اقدام به تیراندازی نکنید، مگر فقط موقعی که آن را برای حفظ جان خود لازم بدانید». به نظر من دستور سفیر کاملاً عاقلانه بود و در چنان وضعی بهتر از آن نمیشد کاری انجام داد. زیرا اگر جنگی در میگرفت، هرگز برای ما شانس پیروزی وجود نداشت. به این دلیل که چون ایرانیها از پشت بام ساختمانهای مجاور با انواع اسلحه رو به سوی ما شلیک میکردند، نه واقعاً قادر به غلبه بر آنها بودیم، و نه سفیر میخواست دست به کاری بزند که حتی یک آمریکایی در آن موقعیت باعث وارد آمدن تلفات به ایرانیها شود.
*گروگان باری روزن (وابسته مطبوعاتی):
در یک موقعیت استثنایی همگی توانستیم با سینهخیز خودمان را از دفتر سفیر به اتاق گنبدی شکل ارتباطات برسانیم و در آنجا به سرعت مشغول ریزریزکردن تلگرافها شویم. «سالیوان» بر کارها نظارت میکرد و راجع به همه چیز دستور میداد. در تمام مدتی که تلگرافها را ریزریز میکردیم، صدای وحشتناک ناشی از شلیک اسلحه را میشنیدیم و در حالی که به نظرم میرسید دیوار طرف مقابل سفارتخانه آشکارا میلرزد تفنگداران دریایی مسئول حفاظت سفارتخانه را نیز میدیدم که با پرتاب گاز اشک آور سعی داشتند از نزدیک شدن مهاجمین به ساختمان سفارتخانه جلوگیری کنند. در آن لحظات مطمئن بودم که بسیاری از ما زیرلب مشغول دعا خواندن هستند.
*گروگان سرهنگ لیلاند هلند (وابسته نظامی):
شبه نظامیانی که وارد سفارتخانه شده بودند جلوی در فلزی گوشه شرقی ساختمان اصلی چنان پشت سر هم تیراندازی میکردند که پرواز گلولههایشان در فضای راهرو مشهد بود. تفنگداران دریایی ابتدا با پرتاب گاز اشکآور توانستند مهاجمین را از مقابل ساختمان اصلی پراکنده کنند ولی آنها تصمیم داشتند هر طور شده خود را به داخل ساختمان برسانند و سرانجام هم موقعی که همگی وارد طبقه دوم شدیم تروریستها به درون ساختمان رخنه کردند. «سالیوان» بعد از آنکه تمام کارمندان را در اتاق گنبدی شکل جا داد مرا پشت در راهروی طبقه دوم گماشت و موظفم کرد همانجا منتظر بمانم تا هرگاه مهاجمین توانستند خودشان را به طبقه دوم برسانند، به آنها بگویم: ما تسلیم هستیم و ساختمان در اختیارشان قرار دارد. در آن موقع ما چون از ماهیت مهاجمین هیچ اطلاعی نداشتیم تنها توانستیم از نحوه فریاد زدنشان تشخیص بدهیم که بعضی از آنها لهجه ترکی دارند و به همین جهت یک پیرمرد ایرانی از کارمندان قسمت کنسولگری به نام «جردن» که زبان فارسی را عینا به لهجه آنها تکلم میکرد موظف شد در کنار من بماند تا در صورت لزوم نقش متجرم را داشته باشد. قرار ما هم بر این بود که اگر مهاجمین وار طبقه دوم شدند به آنها بگوید: ما میخواهیم خود را تسلیم کنیم و خیال تیراندازی هم نداریم ولی علیرغم آمادگی برای تسلیم شدن در آن لحظات فقط این فکر در مغزم جا گرفته بود که آنها حتما مرا خواهند کشت و به مجردی که در راهرو را بگشایم اول از همه کارم را میسازند. همانطور که کنار جردن ایستاده بودم، صدای پای مهاجمین را شنیدم که از پلههای بالا میآیند. ولی جردن به محض اینکه احساس کرد آنها عنقریب به سراغمان خواهند آمد ناگهان پاهایش سست شد و ضمن گریستن روی زمین افتاد. باتعجب نگاهی به او که اشک از چشمانش سرازیر بود انداختم و گفتم: «هی، لعنتی! حالا موقع غش کردن نیست، بلندشو، به تو احتیاج دارم» و جردن در همان حال که به شدت گریه میکرد جواب داد: «آخر میدانی من یک یهودی هستم و اگر آنها این موضوع را بفهمند حتما مرا خواهند کشت». برای آنکه او را دلداری داده باشم، گفتم: «ناراحت نباش، من هم از قماش تو هستم» و متعاقب آن نیز در راهرو را باز کردم. به محض اینکه در باز شد مهاجمین با حرکتی سریع به داخل راهرو هجوم آوردند و بلافاصله من وجردن را به عقب برگرداندند و رو به دیوار نگهداشتند.
*گروگان «باری روزن» (وابسته مطبوعاتی):
وقتی که مهاجمین به طبقه دوم راه یافتند چنین به نظر رسید که دیگر همه چیز تمام شده و برای ما راهی جز تسلیم باقی نمانده است. در اتاق گنبدی شکل ما حدود 20 نفر آمریکایی بودیم که چون در بین آنها فقط من میتوانستم به زبان فارسی صحبت کنم لذا «سالیوان» از من خواست تا از اتاق خارج شوم و به مهاجمین بگویم که همگی تسلیم خواهیم شد و بعد از آن هم تمام افراد صف کشیدند تا به نوبت از اتاق بیرون بیایند و خود را تسلیم کنند. موقعی که داشتم قدم از اتاق بیرون می گذاشتم تصورم این بود که مهاجمین حتما در برخورد اول مرا هدف گلوله قرار خواهند داد ولی چون کار دیگری از دستم برنمیآمد ناچار به عنوان اولین نفر صف از اتاق خارج شدم. فضای بیرون اتاق پر بود از گاز اشک آور. گروهی ایرانی که لباس سبز نظامی به تن و اسلحه اتوماتیک در دست داشتند پس از آنکه ما را نظاره کردند دستور حرکت دادند من هم هرچه میگفتند برای دیگران ترجمه میکردم. آنها مارا پشت سر هم در یک صف به اتاقی بردند که جنب دفتر کار سفیر قرار داشت و کف آن را خرده شیشه و تکههای جداشده از در و دیوار پوشانده بود. ابتدا دستور دادند هرچه در جیب داریم روی زمین بریزیم و بعد دوباره ما را به صف کردند و مشغول جستجوی بدنی شدند. من در این حالت ضمن ترجمه گفتههای مهاجمین، به آمریکاییها گوشزد میکردم که روحیه خود را نبازند و سعی کنند هرچه آنها میگویند انجام دهند. متعاقب این وضع ما را به دفتر کار سفیر آوردند و بلافاصله دو نفر از مهاجمین مرا گرفتند و کشاکشان از این اتاق به آن اتاق بردند تا گاوصندوقهای مخصوص اسناد محرمانه را برایشان بگشایم. ولی من به آنها توضیح دادم که وجدانا رمز هیچ یک از گاوصندوقها به جز آنکه در دفتر خودم در طبقه پایین قرار دارد نمیدانم و چون به این ترتیب فهمیدند که از من کاری ساخته نیست مرا دوباره به دفتر کار سفیر بازگرداندند. هنوز مدتی از بازگشت من به دفتر سفیر نگذشته بود که ناگهان بر اثر شلیک گلولهای از خارج ساختمان عکس «سایروس ونس» (وزیر خارجه) از روی دیوار اتاق سفیر کنده شد و به زمین افتاد. من که در آن لحظه کنار در ایستاده بودم بلافاصله در اتاق را بستم تا محفوظتر بمانم و سپس یک بار دیگر روی کف اتاق دراز کشیدم.... این لحظه آغاز ضدحمله علیه مهاجمین بود.
*گروگان «سرهنگ لیلاندهلند» (وابسته نظامی):
موقعی که «سالیوان» از اتاق گنبدی شکل خارج شد مهاجمین بلافاصله او را شناختند. زیرا قیافه سفیر و به ویژه موهای سفیدش به سادگی برای همگان قابل تشخیص بود. «سالیوان» چون حتی یک کلمه فارسی نمیدانست برای گفتگو با مهاجمین متوسل به یکی از کارمندان سفارتخانه به نام «بویس» شد که فارسی را خیلی خوب صحبت میکرد و از طریق او فهمید که آنها قصد دارند همه ما را با خود به ستاد مرکزی انقلابیون ببرند. مهاجمین به سفیر تشر میزدند و آشکارا سعی داشتند با وی بدرفتاری کنند. ولی «سالیوان» با کمال خونسردی، بدون آنکه خود را ببازد، دستوراتشان را اجرا کردند و به این ترتیب نشان داد که در مواقع بحرانی هرگز دستپاچه نمیشود و میتواند یک فرمانده واقعی به حساب آید. وقتی تسلیم شدیم مهاجمین مرتب ما را به عقب و جلو هل میدادند و بعد که در دفتر کار سفیر کاملا از ما جستجوی بدنی کردند همگی را کنار دیوار اتاق در یک ردیف نگهداشتند و به سراغ چند سیاهپوستی که بین ما بود رفتند. یکی از سیاهپوستان جوان عضو واحد تفنگداران دریایی چون از مدتی قبل درصدد جستجو و تحقیق برآمده بود تا بتواند مسلمان شود لذا موقعی که مهاجمین از او پرسیدند: «تو مسلمان هستی؟» بلافاصله جواب مثبت داد و همین پاسخ باعث شد که دست از سرش بردارند و با اشاره به یک صندلی از او بخواهند که روی صندلی بنشیند. در جریان حمله آن روز به سفارتخانه دقیقا نمیدانم چند ایرانی کشته شدند. ولی از مرگ حداقل یکی از آنها کاملا اطلاع دارم که به علت اصابت گلولههای خودش اتفاق افتاد. به این ترتیب که او با مشاهده میز نگهبانی تفنگداران دریایی در طبقه اول ساختمان دبیرخانه _ که پشت شیشه ضدگلوله قرار داشت _ به سرعت رو به آن دوید و پشت سر هم شلیک کرد، ولی به خاطر کمانه گلولهها پس از برخورد با شیشه مقاوم و اصابت به خودش، کشته شد.
*گروگان «سرهنگ توماس شفر »(نماینده وزارت دفاع):
موقعی که تسلیم شدیم، من آخرین نفری بودم که از اتاب گنبدیشکل بیرون آمدم، زیرا سعی میکردم از آخرین لحظات استفاده کنم و در اتاق بمانم تا تعدادی از وسایل مخابراتی را از بین ببرم. مهاجمین همه ما را، که حدود 20 نفر آمریکایی بودیم، به صف کردند و به طرف دفتر کار سفیر بردند. موقعی که از پلکان پایین میرفتم، یکی از آنها در کنار پنجره روشنایی ناگهان هدف گلوله قرار گرفت و کشته شد. به نظر من گلولهای که به سرش اصابت کرد و او را از پا انداخت، به وسیله یکی دیگر از مهاجمین شلیک شده بود. بعد از اتاق سفیر، دوباره ما را به صف کردند و از دبیرخانه بیرون آوردند و در محوطه جلوی ساختمان کنار یک دیوار نگهداشتند. در آن موقع تنها فکری که به ذهنم میرسید جز این نبود که لحظات آخر عمرمان فرا رسیده است. چون وقتی مهاجمین همه اسلحه به دست داشتند و کسی هم کارشان را کنترل نمیکرد، هیچ بعید نبود که یکی از آنها ناگهان رو به سمت ما شروع به تیراندازی کند.
*گروگان «سرهنگ لیلاند هلند» (وابسته نظامی):
همگی در اتاق سفیر ایستاده بودیم که ناگهان بیرون ساختمان تیراندازی از سرگرفته شد. ولی این بار سر و صدای ناشی از شلیک گلوله به نحوی بود که بیشتر مراسم روز چهارم ژوئیه را تداعی میکرد. بعد از مدتی فهمیدیم گروهی ایرانی به سرپرستی «ابراهیم یزدی» متعاقب دریافت پیام ما در مورد حمله به سفارتخانه، با شتاب خود را به ما رساندهاند تا ببینند اوضاع از چه قرار است؛ و در بدو ورود نیز بدون هدف از هر سو اقدام به تیراندازی کردهاند. متعاقب آن، ظرف یکی دو دقیقه ورق برگشت، و به سرعت مشخص شد که مهاجمین اولیه اینک خود تحت محاصره قرار گرفتهاند. سپس بین رهبران شبه نظامی مهاجم و رهبران گروه ضدحمله مذاکراتی درباره شرایط ترک مخاصمه انجام شد؛ که در خلال آن چند ملا نیز به داخل سفارتخانه آمدند و به قدم زدن پرداختند. این ملاها گرچه نقشی در برنامه ایفا نمیکردند، ولی از ظواهر امر بر میآمد که هر دو دسته از نان حرفشنوی دارند. مهاجمین اولیه مدعی بودند که به دلیل وجود چند نفر «ساواکی» در سفارتخانه و مخفی کردنشان توسط آمریکاییها، دست به این حمله زدهاند. ولی آنها پس از مدتی مذاکره با گروه ضدحمله سرانجام توافق کردند از سفارتخانه خارج شوند و بعد از آن سلامت و امنیت سفارتخانه را تضمین کنند. به نظر من کار آنها چیزی جز یک جنگ زرگری نبود. زیرا گرچه این اقدام به خروج مهاجمین از سفارتخانه انجامید، ولی در عوض باعث شد عدهای دیگر که در گروه ضدحمله جا داشتند به بهانه حفظ امنیت در سفارتخانه بمانند و ما را در اختیار خود بگیرند.
*گروگان «باری روزن» (وابسته مطبوعاتی):
اوضاع به قدری در هم و آشفه بود که هیچ کس نمیدانست چه پیش آمده و چه حادثهای اتفاق افتاده است. در عرض یک دقیقه تمام شبه نظامیان مهاجم قدرت خود را از دست داده بودند، و بعد هم که تمامشان سفارتخانه را ترک کردند، گروه دیگری از ایرانیها جانشینشان شدند که لباسی شبیه همان مهاجمین اولیه به تن داشتند و تنها بازوبندشان نشان میداد که رسمیتی دارند. آنها میگفتند از «مقر امام» واقع در دانشگاه تهران {!} آمدهاند و ضمنا از حوادثی که برایمان پیش آمده بود نیز اظهار تاسف میکردند. با راهنمایی این گروه جدید، به طبقه پایین آمدیم و پس از خروج از ساختمان دبیرخانه، در محوطه سفارتخانه نزدیک خودروگاه به صف ایستادیم. تا آن لحظه هنوز نمیدانستیم حقیقت قضایایی که اتفاق افتاد چه بود. به نظرم میرسید شاید ما را برای تیرباران به این نقطه آوردهاند، و تصور میکردم آنها باید وابسته به همان گروه قبلی باشند که قصد دارند ابتدا با سخنانی اطمینان بخش ما را آرام کنند و بعد همگی را به گلوله ببندند. ولی مدتی که گذشت، علیرغم شباهتی که هر دو گروه به هم داشتند، اوضاع به کلی دگرگون شد. و پی بردیم که افراد جدید علاوه بر صمیمیت نسبت به ما، از آنچه که به سرمان آمده نیز ناراحت هستند. به عقیده آنها حمله گروه اول غیرموجه و نابخشودنی بود، و دو نفرشان که در کنارم قرار داشتند عین این نظر را با من در میان نهادند، و بعد هم گفتند: همین الان «فرستاده امام» با ما درباره حادثه صحبت خواهد کرد. آنگاه «ابراهیم یزدی» به سراغمان آمد و ضمن گفتگو سعی کرد مسئله را به این شکل توجیه کند که: «... در دوران انقلاب معمولا اشتباهاتی رخ میدهد و در حال حاضر نیز برای دولت امکان ندارد بتواند هم گروههای موجود در ایران را تحت کنترل خود درآورد. ولی مطمئن باشید که دولت موقت ایران هرگز نمیخواست چنین حادثهای اتفاق بیافتد، و من بعد نیز سعی خواهیم کرد تا امنیت و سلامت شما تامین شود...». بعد از سخنان «یزدی» عازم اقامتگاه سفیر شدیم، که در محوطه سفارتخانه قرار داشت و در اطراف آن چند نگهبان ایرانی از گروه ضدحمله برای حفاظت از ما ایستاده بودند. داخل ساختمان اقامتگاه در حالی که همگی به شدت میلرزیدیم، سعی کردیم آنچه دیده بودیم به هم وصل کنیم تا حقیقت قضیه را بفهمیم. ولی ناگهان صدای شلیک تفنگ اتوماتیک ما را از جا پراند و گلولهای هم مستقیما به شیشه اتاق اصابت کرد. آنطور که به یاد میآورم، با شنیدن این صدا بار دیگر به سرعت روی زمین دراز کشیدم و به سرعت تا زیر پیانوی اتاق سفیر غلتیدم. پیدا بود که گروه دیگری هم در ماجرا دخالت کرده است. ولی چون بعد از آن گلولهای که به شیشه اتاق برخورد، دیگر صدای تیراندازی شنیده نشد، فهمیدیم گروه تحت سرپرستی «ابراهیم یزدی» توانسته هر کس را که عامل این تیراندازی بوده سر جایش بنشاند. پس از آنکه اوضاع آرام شد، به سراغ «چارلز ناس» (معاون سفیر) رفتم تا به اتفاق او در منزلش _ که چسبیده به اقامتگاه سفیر در محوطه سفارتخانه قرار داشت _ یکی دو گیلاس ویسکی بنوشم. در اتاق پذیرایی «ناس» علاوه بر «جک شلنبرگر» و سرهنگ «لی هلند»، یک نگهبان مسلح ایرانی هم حضور داشت که البته لب به مشروب نمیزد ولی با ما خیلی صمیمانه رفتار میکرد. تا جایی که به یاد میآورم، این نگهبان ایرانی سلاح خود را روی زمین گذاشته بود و برای گفتگو با سرهنگ «هلند» خیلی اشتیاق نشان میداد، زیرا «هلند» یک طپانچه دستی داشت که توجه او را جلب کرده بود.سرانجام هم «هلند» تصمیم گرفت طپانچهاش را به وی هدیه کند تا از دستش راحت شود.در اقامتگاه «ناس» تصمیم گرفتم به اتفاق «شلنبرگر» به منزلش بروم. زیرا نه من و نه او هیچگاه مایل نبودیم بیش از مدتی که لازم است در سفارتخانه بمانیم، و اصولا در آن موقعیت هم سفارت آمریکا را جزء خطرناکترین نقاط به حساب میآوردیم. به دنبال کسب اجازه خروج از معاون سفیر دو نفری از در عقب سفارتخانه بیرون رفتیم و پس از آنکه من یک روزنامه خریدم، به اتفاق سوار تاکسی شدیم. دقیقا به یاد میآورم که روزنامه با تیتر درشت نوشته بود: « سفارت آمریکا تسخیر شد» و پیرزنی که در تاکسی نشسته بود، ضمن اشاره به این حادثه پشت سر هم برایمان درباره فساد و هرزگی امریکاییها داد سخن میداد و از عظمت و اهمیت حمله به سفارت آمریکا صحبت می کرد. کسانی که احساساتی شبیه این پیرزن داشتند در ایران کم نبودند و به همین جهت نیز ماجرای حمله به سفارت آمریکا خیلیها را شادمان کرده بود. سرانجام موقعی که تاکسی ما را به مقصد رساند، در منزل « شلنبرگر » به اتفاق نشتسیم و تا شب آنقدر مشروب خوردیم که از حال رفتیم.
ادامه دارد...
انتهای پیام/
سلام همسنگران گرامی شاید بپرسین چرا این وبلاگ را ساختم من هم در چند جمله میخوام درباره وبلاگم بگم که من بااین امید وبلاگ ماهمه رهسپاریم را ساختم دینی که برگردن ما شهدا گذاشته و بیشترین انگیزه ام باتوجه به فرمایشات رهبر که شما جوانان دانشجوهای افسران جوان جنگ نرم دراین جبهه (سایبری) هستید دوم ادامه را ه شهیدان 8 سال دفاع مقدس - سوم مقابله با تهاجم جنگ نرم دشمن.